عشق سوخته
عشق سوخته

امروز داشتم به زندگیم و آینده و خیلی مسائل دیگه فکر می کردم و با یک نفر هم گپ میزدم.

تو این حرفا به ناگاه یاد یکی از حرفای همکلاسیم افتادم خیی حرف جالبی بو دو من فراموش کرده بودم تا یادم اومد گفتم بنویسم که دوباره یادم نره.

دوره کار آموزیم روی یک زمین 1 هکتاری کشت انجام می دادیم وقتی کار تقسیم زمین تمام شد نوبت بذر پاشی و چاله کندن و پر کردنشون بود وای به زمین نگاه کردم یعنی این مساحت و قرار ما با دست کشت بدیم؟ یکی از همکلاسی ها رو کرد به همه و گفت : پدرم همیشه میگه چشم می ترسونه و دست کار خودش و میکنه .

اول منظورش و نگرفتم شروع به کار کردیم و دیدم وای زمین کشت شد تموم شد باورم نمی شد و با تعجب به بخشی که کشت کردیم نگاه می کردم. اونجا فهمیدم آره چشم میترسونه میگه نرو، نمیشه ، سخته و ... ولی دست کارشو شروع و تموم میکنه

وای که چقدر دلم واسه اون دوران و کار آموزیم تنگ شده روزهای خوشی بود.

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








نوشته شده 23 مهر 1389برچسب:, توسط Dr.الهه
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.